3 شعر 4 |
آنگاه که کوچک بودم دل بزرگی داشتم
اکنون که بزرگم بیشتر دل تنگم
ای کاش کودک باقی می ماندم تا حرفهایش
دل از نگاهش می خواندند
نه امروز که هر چه فریاد بر می آورم
کسی صدایم را پاسخ نمی گوید
اما دل خوشم به این سکوت که
بهتر از هزار فریاد توخالی است
وبه راستی که سکوت بالاترین فریاد است
نمی دانم که در قید چه کسی هستی ، نمی دانم طرفدار چه عشقی هستی نمی دانم طرفدار خدایی یا بت پرست ، نمی دانم در این دنیای محشر به چه عشقی تا به حال نشسته ای ، اگر طرفدار عشق خدائی پس چرا عاشق کشی و بی وفائی و این قدر غم وغصه را با جدائی نصیب من می کنی خدا را با عاشق کشان کاری نیست و تو خود ناخدای روزگاری ، بر روی قایق کاغذی نشستم مثل ماه ی که روی ابر می نشیند. من به تو محتاجم فارغ کن مرا از غم جدائی وهمراه عشقم باش در دین ما بی وفائی گناه است غرورهم گناه است تومی دانی که تو نورماه ی و من نور فانوسم . تو زیبائی و من قرق سکوتم بشنو قصه مرا قصه پوچ و هیچی چون مرا سینه ام بازار آشفته راز نهفته است به تو احتیاج دارم بیا که همرازم توئی ،همرام توئی عاشقت منم صد افسوس که تو از رنگ زردم نمی فهمی که من عاشق بیچاره همراه و همراز می خواهم که یاری دهد مرا.
افسوس که مغروری...